ما می دانستیم، و مادرمان هم میدانست که می دانیم، که او پدر ۸۵ ساله مان را کشته است. همه ی ما منتظر چنین روزی بودیم، فقط نمیدانستیم کدامشان قاتل خواهد بود و کدام یک مقتول. اگر مادرمان موفق نشده بود به طور حتم پدرمان موفق میشد. همه روی مادر را بوسیدیم، در آغوشش گریه کردیم و در چشمانش خواندیم که: کاری نمیتوانید بکنید.
یک پزشک آشنا گواهی فوت پدر را صادر کرد. مراسم پدر به بهترین صورت ممکن برگزار شد؛ تکیه کلام مادر در مراسم پدر این بود: بی همدم شدم.
دایی دیگه چشماشو بسته. حالا نوبت منه که دنبال لباس سیاه تو کشوم بگردم.
عجب!!!
خدا هم نگه داره هم بیامرزه هم صبر بده هم...
:(
چرا امسال اینجوریه
نمیدونم والا اول تو بدشم من....
شما ها برگشتین؟
باورم نمی شه محسا تو منو به یه ستاره ی کوچولو فروختی...؟!!!
اونم نه یه ستاره درشت و بزرگ ستاره کوچولویی که برای بزرگ شدن مجبوره قرص اشتها بخوره!!!
آخه چرا؟!!!
شدی مثل ر - الف.....
- تو منو به یه زانتیا فروختی...
- اونم به کسی که از ترسش نیومد منو ببینه...
- آخه چرا فروختی؟...
سلام کوچولو
حالا واقعا کوچولو هستی یا ...
چند سالته بگو به من نترس بابا