کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته مارا، می برد
چشم مارا می شست
راز لبخند به لب، می آموخت
کاش می شد که به انگشت، نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که، کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته خود می کردیم
شاید این قفل، به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه دل، باده کنند
همگی
زنگ پیمانه دل، می شستیم
« کاشکی »، واژه دردآور این دوران است
« کاشکی »، جامه امیدی است
که تن حسرت خود، پوشاندیم
کاش می شد که کمی
لااقل
قدر وزن پر یک شاپرک، ما مسلمان بودیم
سلام
وب لاگ قشنگی دارین
منم آپیدم یه سری بزنید خوشحال میشم
موفق باشی
ببخشید که دیر سر میزنم
کاش بشه وقتی که هست قدرشو بونیم چون اگه یه وقت نخواد بیاد ...
آفتاب، رازهای شکفته
غمبارتر از هر چشمه ای اندوه زاده!
این نوای حزین از کدامین عزاست.
از طرف نویسنده فراموش شده
سلام خانوم کوچولوها...
شعر قشنگی بود...
راستی من آپم
حتما سر بزنید...خوشحال می شم..
سلام
ممنون که به وبلاگم سر زدی و بیشتر ممنون از اینکه شعرم رو توی وبلاگتون گذاشتین. خیلی خوشحال شدم.
یه سوالم کرده بودی: فکر کنم آفتاب پرست جوابش باشه.
درسته؟؟؟
بازم ممنون
من با شکوفه های درخت حرف می زدم و با صدای جیک جیک گنجشکها آشنا بودم.
با آب غریبه نبودم و در پیش آینه آبرو داشتم. آن سالهای پیش!
وقتی دروغ می گفتم یا خطایی می کردم، شب خوابم نمی برد!
امروز حتی اشکهایم به اشکهای کودکی پاک و معصوم من نمی مانند!
من اکنون آمده ام که سایه خدا را باز هم شاید در کنار خود احساس نمایم و در کنار او آرام گیرم.
آمده ام که اعتراف کنم به گناه خود و او را بخوانم.....
کدخدا .....
سلام عالی بود ....
کدخدا ......
سلام .....