همدم

ما می دانستیم، و مادرمان هم میدانست که می دانیم، که او پدر ۸۵ ساله مان را کشته است. همه ی ما منتظر چنین روزی بودیم، فقط نمیدانستیم کدامشان قاتل خواهد بود و کدام یک مقتول. اگر مادرمان موفق نشده بود به طور حتم پدرمان موفق میشد. همه روی مادر را بوسیدیم، در آغوشش گریه کردیم و در چشمانش خواندیم که: کاری نمیتوانید بکنید.

یک پزشک آشنا گواهی فوت پدر را صادر کرد. مراسم پدر به بهترین صورت ممکن برگزار شد؛ تکیه کلام مادر در مراسم پدر این بود: بی همدم شدم.

 

دایی دیگه چشماشو بسته. حالا نوبت منه که دنبال لباس سیاه تو کشوم بگردم.

نظرات 5 + ارسال نظر
زیگ زاگ 2 اردیبهشت 1387 ساعت 04:34 http://pesaremajazi.persianblog.ir

عجب!!!
خدا هم نگه داره هم بیامرزه هم صبر بده هم...
:(

مهسا کوچولو 2 اردیبهشت 1387 ساعت 19:03

چرا امسال اینجوریه

سحر کوچولو 3 اردیبهشت 1387 ساعت 11:28

نمیدونم والا اول تو بدشم من....
شما ها برگشتین؟

سحر کوچولو 5 اردیبهشت 1387 ساعت 23:27

باورم نمی شه محسا تو منو به یه ستاره ی کوچولو فروختی...؟!!!
اونم نه یه ستاره درشت و بزرگ ستاره کوچولویی که برای بزرگ شدن مجبوره قرص اشتها بخوره!!!
آخه چرا؟!!!

شدی مثل ر - الف.....
- تو منو به یه زانتیا فروختی...
- اونم به کسی که از ترسش نیومد منو ببینه...
- آخه چرا فروختی؟...

م 6 اردیبهشت 1387 ساعت 10:18 http://javascript.orq.ir

سلام کوچولو
حالا واقعا کوچولو هستی یا ...
چند سالته بگو به من نترس بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد