اطلاعیه فوق مهم

  توجه                                                                  توجه

و اینک....................... بعد از گذشت ثانیه ها ، ساعت ها ، روزها ، ماه ها و سال های متوالی

زمان دیدار خانوم کوچولو ها فرا رسید .

مکان ملاقات : منظومه شمسی ، کره ی زمین ، قاره آسیا ، خاور میانه ، ایران ، تهران ، منطقه پنج ، خیابان آیت ا.. کاشانی (اگه  از طرف صادقیه بیای نرسیده به شاهین ) ، بازارچه فرهنگ سرای نور ( چسبیده به شهر کتاب) .

به محض اینکه پای مبارک را درون مکان مقرر بگذارید ، متوجه وجود دو انسان میشوید که همانا با خود در دل زمزمه خواهی کرد که ......... خدایا این فرشته ها از کجا در اومدن ...... و در همان لحظه است که باید یقین حاصل فرمایید که اینان کسانی نیستند جز خانوم کوچولوها !!!!!!!

و ما نخواهیم گفت که در آنجا در چه زمینه ای فعالیت میکنیم زیرا در طول زمانی که شما در جست و جوی ما هستید خیری هم به سایر غرفه ها رساندید . خدا را چه دیدی !!

تا یک هفته بعد از انتشار آگهی مهلت دارین. ینی تا ۲۸ اسفند . هول نشین !!!

دور شدم

کور شدم

یه نقطهء نور شدم...

روزگار خوش

اِهم اِهم....   

سلام ملیکم.

والا من که دارم از  تنبلی و بی کاری جان به جان آفرین تسلیم میکنم

الان هم کلاس تربیت بدنی داشتیم ولی سلسله اعصابمان ما را یاری ننمودند برای رفتن به کلاس و همین شد که ما تشریف نبردیم   

شاعر در این زمینه میفرمایند :  

اهل تهرانم / روزگارم بد است / سر صبح که از خواب پا میشم میچسبم به رایانه تا شب    ول کن ماجرا هم نستم / تقریبا مالیخولیاییم   / الان هم باید برم ولیعصر حال ندارم البته جای شکرش باقیه که تهنا نیستم ، سحر هم است /

  دیگه مخم یاری نمیکنه ...

دلیل کم کاریه سحر

عرضم به حضور منورتون که این سحر خانوم ما به علت اینکه کامپیوترش زغالی استش برای بالا اومدن ویندوزش باید انگشت کنه تو حلق کیسش تا ویندوزو بالا بیاره. ولی این دفه مث اینکه کار به اورجانس کشیده و سیستم در کماست . به همین خاطر اگه پشت گوشتو دیدی نوشته های سحر رو هم میبینی .

منم که زندگی راکتی دارم و باید برم پینگ پونگ بازی کنم چون چیزی که زیاده راکت!

البته من دیروز کاری کردم که باعث شده سحر دیگه چشم دیدن منو نداشته باشه.

اگه آسمون زمین بیاد ، زمین بره آسمون ، روز شب بشه ، شب روز بشه ، خورشید ماه بشه ، ماه بشه خورشید ، blogsky بشه blogfa و blogfa بشه blogsky  من بگوی اتفاق نیستم اصرار نکنید .  

پرفوسور

من آدمم؟

من مغز دارم؟

من ۱۲ تا بچه دارم؟

من مالیخولیا دارم؟

صاب خونه داره بیرونم میکنه؟

۶ ماهه که حقوق نگرفتم؟

شکست عشقی خوردم؟

اخه من چمه که امروز یادم رفت برم کلاس هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الان من به جای نوشتن این چرندیات باید سر کلاس زبان باشم

از تمامی خوانندگان این مطلب عاجزانه خواهش دارم برای شفای عاجل این جانب تمام سعی خودشونو در درگاه باری تعالی به عمل بیاورند .

موتوشکر میکنم .

اخر دنیا

( این پست صرفا هیچ ربطی به روحیه من و سحر نداره . اینو برای اونایی که فکر میکنن به آخر دنیا رسیدن گذاشتیم . )

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

 آن خدایی که تو بزرگش خواندی ،

به خدا مثل تو تنهاست بخند

 دستخطی که تو را عاشق کرد شوخییه کاغذ ماست بخند

فکر کن که درد تو ارزشمند است ،

 فکر کن گریه چه زیباست بخند

 صبح فردا به شبت نیست که نیست ،

تازه ا نگار که فرداست بخند

از اونجایی که بر همگان واضح و مُبرهنه که ما دو تا خیلی هنر مندیم (این چشمک واقعا مسخرس) همه ساله (یعنی یه چند سالیه) که هنرمونو به عرضه فروش میزاریم و از راه دسترنج زحمات خودمون اونم تو هفته آخر اسفند یه نون بخورو نمیری در میاریم (یه آب باریکس دیگه) این محسا خانومم به جای پرسیدن جا و مکان شما عزیزان محترمه میبایست از میزان پول توی جیبتون سوال میپرسیدچون محصولات هنری ما مرز و بوم سرش نمیشه، حتی از کشور های فرنگی هم دنبال محصولات ما هستن!

تمایل من اینه که اگر کسی میاد بازارچه دنبال دوتا خانم کوچولو نگرده که تو دنیا چیزی که زیاده خانم کوچولو. حالا اگه محسا کوچیکه دلش میخواد دعوتنامه اییم برای دوستا و خواننده ها و نوازنده هاش بفرسته میتونه فقط آدرس کلی رو بنویسه. تا اینطوری ضمن اینکه به تعداد بازدید کننده های بازارچه اِضاف میشه یه خیری هم باسه همساده هامون داشته باشه! همچنین اینطوری به صنعت گردشگری درون شهری و برون شهری کشور نیز کمکی شده. فکر کنم کم کم باید بیان از ماتشکرم بکنن!

بهای یک سنت

 

(فقط به خاطر قاف عزیز)

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد .

او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت .

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد

یک ساعت ویژه

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم