بر شب بخند،

بر روز،

بر ماه و بر پس کوچه های پیچ پیچ جزیره،

بر این پسرک کم رو که دوستت می دارد،

 

نان را بگیر،

هوا را بگیر،

روشنیُ بهار را بگیر از من

اما خنده ات را نه

تا چشم از جهان فرو نبندم!

 

             پابلو نرودا

همدم

ما می دانستیم، و مادرمان هم میدانست که می دانیم، که او پدر ۸۵ ساله مان را کشته است. همه ی ما منتظر چنین روزی بودیم، فقط نمیدانستیم کدامشان قاتل خواهد بود و کدام یک مقتول. اگر مادرمان موفق نشده بود به طور حتم پدرمان موفق میشد. همه روی مادر را بوسیدیم، در آغوشش گریه کردیم و در چشمانش خواندیم که: کاری نمیتوانید بکنید.

یک پزشک آشنا گواهی فوت پدر را صادر کرد. مراسم پدر به بهترین صورت ممکن برگزار شد؛ تکیه کلام مادر در مراسم پدر این بود: بی همدم شدم.

 

دایی دیگه چشماشو بسته. حالا نوبت منه که دنبال لباس سیاه تو کشوم بگردم.

دور شدم

کور شدم

یه نقطهء نور شدم...

از اونجایی که بر همگان واضح و مُبرهنه که ما دو تا خیلی هنر مندیم (این چشمک واقعا مسخرس) همه ساله (یعنی یه چند سالیه) که هنرمونو به عرضه فروش میزاریم و از راه دسترنج زحمات خودمون اونم تو هفته آخر اسفند یه نون بخورو نمیری در میاریم (یه آب باریکس دیگه) این محسا خانومم به جای پرسیدن جا و مکان شما عزیزان محترمه میبایست از میزان پول توی جیبتون سوال میپرسیدچون محصولات هنری ما مرز و بوم سرش نمیشه، حتی از کشور های فرنگی هم دنبال محصولات ما هستن!

تمایل من اینه که اگر کسی میاد بازارچه دنبال دوتا خانم کوچولو نگرده که تو دنیا چیزی که زیاده خانم کوچولو. حالا اگه محسا کوچیکه دلش میخواد دعوتنامه اییم برای دوستا و خواننده ها و نوازنده هاش بفرسته میتونه فقط آدرس کلی رو بنویسه. تا اینطوری ضمن اینکه به تعداد بازدید کننده های بازارچه اِضاف میشه یه خیری هم باسه همساده هامون داشته باشه! همچنین اینطوری به صنعت گردشگری درون شهری و برون شهری کشور نیز کمکی شده. فکر کنم کم کم باید بیان از ماتشکرم بکنن!

این روزا همه جا حرف از آوامِ...

مرد با اندکی خرید در دست وارد میشود و رو به زن که مشغول جون کندن در مطبخ است میفرماد: ببین چی خریدم! اما زن با زیرکی تمام به مرد جواب میدهد: اِ... اینم که آوام! این دیگه چیکار میکنه...؟! و مرد به شرح وقایع میپردازد.

چند روز بعد...

مرد با زیرکی تمام وارد منزل میشود...! زن در حال جون کندن و با تعجب تمام به او نگاه میکن! مرد در حالی که دست زنی دیگر در دستانش است میفرماد: ببین با کی اومدم...؟!! زن: اِ... اینم که آوام! این دیگه چی کار میکنه!!!!! و مرد به شرح وقایع میپردازد!

پ.ن: ۱-سرمای خیلی بدی خوردم! ۲- دندونم و عصب کشیِ خیلی بدی کردم! ۳-کامپیوتر خیلی بدم ۱قدم به مرگ نزدیکتر شده!

جهیز برون ما انفجار نور بود

دیروز رفته بودیم برای جهیز خرگوش بهاری یخچال و گاز و از این چیزا بخریم، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر مردم( دور از جون شما) مصرف گران. تو مغازه بودیم که یه مرده اومد و از فروشنده سراغ گاز ۶ شوله میگرفت فروشنده بهش توضیح داد که بابا جان گاز ۶ شعله ۲تا شعله وسطش نزدیک به همه به درد نمیخوره، مردک جواب میده: در عوض مثل توپ صدا میکنه که فلانی به دخترش گاز ۶ شعله داده !!!!!!! ( فکرشم خنده داره)

فروشندهِ برای ما تعریف کرد خیلیا میان اینجا از قهوه جوش و تخم مرغ آب پز کن تا پاستاپز  برای جهیز دخترشون میگیرن و طی یک مراسم با شکوه اونا رو در منزل تازه عروس و داماد همراه با پاپیون های مختلف به معرض نمایش میزارن (اینو راست میگفت ، آخه دختر همسایه قبلیمون به دونه دونه ی سیرو پیازاشم پاپیون زده بود) . که تو فامیل مثل توپ صدا کنه.

یه بارم وقتی رفته بودیم برای خرگوش بهاری لباس نامزدی بخریم، دو تا خانوم چادری اومده بودن تو مغازه میگفتن یه لباس میخوام تا حالا برای هیچ کدوم از فامیلام نیاورده باشی!، اصلا هم براش فرقی نداشت که لباسش ۱۰۰ باشه یا ۵۰۰ فقط بین فامیلاش تک باشه!!!

پ.ن: لاالله الا الله

درخت گلابی

              -  توی حیاط خونه ما توی سرد ترین روزای زمستون وقتی حتی یه برگم روی تموم درختا پیدا نمیکنی برق دو تا برگ سبز  روی درخت گلابی نظر چشماتو به خودش جلب میکنه . آره وقتی هیچ جای حیاط اثری از سبزی نیست و همه جا رو سفیدیِ برف گرفته به راحتی میتونی دو تا برگ مصنوئی سبزُ بالاترین شاخه درخت گلابی بببینی

پ.ن: دیروز از زیر کمدم دفترچه ای رو که سال ۸۱ -۸۲  توش داستان مینوشتم پیدا کردم. (یادمه اون موقع ها چقدرم با این نوشته های نصفه نیمم حال میکردم ) محسا تو از این یکی خوشت میومد. نه؟!!!

روز اول ذوق می کنی خودتو میکشی انگار این آخرین فرصته . می ری برف بازی . پرده ها رو میکشی کنار بارشش رو تماشا میکنی، روی اجاق قابلمه قل قل میکنه ... دم به دم چایی دم میکنی یا قهوه ! هی زارت و زورت یا شاید هم فِرت و فورت از منظره ی برفی جلوی پنجره عکس میگیری . فردا صبحش دوباره از خواب پا نشده نگاه میکنی لبخند می زنی "هنوز داره می باره ؟!!!" اما روزای بعد ابروهاتو می ندازی بالا ... که " جدی هنوز داره می باره ؟!" ... فکر می کنم فردا با لب و لوچه آویزون پای پنجره با خودت بگی: چرا بی خیال نمی شه !؟

فکر کنم تونستم با یه لیوان چایی گرم خودم و دلگرم کنم!

 

سحر کوچولو

شوی خرگوش بهاری از مشهد برگشته حالا به جای حسین ابن فریدون بهش میگم مشهدی حسین .

 محسا برو  این صفحه رو بخون

        

 

سحر کوچولو